چشم؛نگرشی عالمانه
نوشته شده توسط : مهران

 

 
داستان

روزی چشم به دیگر یارانش گفت: 
کوهی پوشیده از ابر در پشت این دره ها می بینم. به راستی که چه کوه زیبایی است.

گوش گفت: کجاست آن کوهی که تو می بینی؟ من صدای او را نمی شنوم.
دست گفت: من بیهوده می کوشم تا او را لمس کنم اما هیچ کوهی را نمی یابم.
بینی گفت: من وجود او را درك نمی کنم زیرا قادر نیستم او را ببویم. پس وجود آن غیرممكن است!
آنگاه چشم به سوی دیگری برتافت و با خود خندید،

درحالی که حواس دیگر دربارۀ چنین خیالبافی هایی گفتگو می کردند و به این نتیجه رسیدند که چشم از راه بدر شده است! 





:: موضوعات مرتبط: داستان های فلسفی , ,
:: بازدید از این مطلب : 294
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 10 شهريور 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: